می‏ستایمت، قلم!


 

تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون


(قطعات ادبی بمناسبت روز قلم)

اگر قلم نبود!
 

سلام بر قلم‏هایی که سرِ ارادت خود را بر سجده‏گاه سپید کاغذهای تسلیم، فرو آوردند و از حقیقت نوشتند و فرشتگان، چرخشِ اراده آنها را فراتر از خون شهید، بوسه زدند!
آنجا که انقلاب یک جمله، به صف‏شکنیِ سربازان دست‏های خوش‏نویس، قلب‏ها را زیر و رو می‏کند، حجم وسیع ایمان را بارها به نظاره نشسته‏ایم.
اگر نبود قلم، آغازِ آشنایی عالَم بالا، با زَمین، بر سرِ کدام قرار صورت می‏گرفت تا بی‏قراریِ دلِ عاشقانِ مسیر را لابه‏لای کتابِ دین تماشا کنیم؟
بوسه می‏زنم بر جوهری که نام خدا را تکثیر می‏کند.

نور قلم
 

بخوان محمد! بخوان، که آن‏چه را خدای تو می‏گوید، از قداست قلم برخاسته است. نگو نمی‏دانم که سواد، نوری است تعریف نشده که به شاگردان مکتبخانه عشق می‏بخشند؛ نوری که پای هیچ، تخته سیاهی به روشنای آن نرسیده است و تنها شکوهِ نگاه توست که می‏تواند آنچه را می‏بینی، تفسیر کند؛ وگرنه، انسانِ ضعیف، در الفبای کلاس‏های اول، وامانده است.
کجاست نوری که قلب ما را به حرمت قلم پیوند دهد تا آنچه از دل برمی‏آید، لاجَرَم بر کاغذ نشیند؟
بتاب ای نورِ لایزال حق که بی‏حضور تو، در ابتدای نوشتن خویش، وامانده‏ام.

قداست قلم
 

قلم، سرانگشتی است که از زخم حقیقت، به خونِ خود می‏غلتد و در صحیفه سپید کاغذ، کفن‏پوش می‏شود، تا قداست خود را معنا کند.
سرانگشتانی که انتهای آن، ریشه در قلب محزوم ناگفته‏ها دارد و چه زود می‏توان دودِ حادثه آتش‏سوزیِ جان را از دوردست‏های دلگویه‏های جان سوخته، استشمام کرد؛ وقتی تمام هستی تو در تنهاییِ دفترچه‏ای با خط‏های موازی خلاصه می‏شود. این خطوط، شبیه دل‏های من و توست.
تنها قلم است که می‏تواند با چرخشِ به هنگامِ خود، نارسیده‏ها را به هم برساند.

زیرنویس
 

اولین موجودی که پیشانی بر آیات قرآن گذاشت و سجده کرد، قلم بود.
مرکب، قطراتِ خونِ اولین شهیدی است که خود را تمام می‏کند، تا معنا بیافریند.
می‏توانم با قلم، طی الارض کنی؛ آن‏گاه که کلام شیوایی از حقیقت را می‏نویسی و انتشار می‏دهی.
زبان، رسوا کننده است؛ اما بخششِ قلم، خطاهای ذهن را پیش از ابراز شدن، خط می‏زند و رد می‏شود.
روی چنین بخشنده‏ای، برای دوستی، می‏توان بی‏نهایت حساب کرد.

کلمات، از تو جان می‏گیرند
 

نویسنده: عباس محمدی
آب دریاها را اگر در تو بچکانم، آبی‏ترین لحظه‏ها را خواهی نوشت؛ به رنگ تمام آزادی‏ها، به بوی همه آزادگی‏ها و به عطر همه آزاد مردان.
با تو، زندگی را می‏نویسم و عشق را. کلمات، بنده تواند. تویی که به کلمات، جرئت آزادی می‏بخشی.
حس پرواز را تو به پرنده‏ها می‏دهی.
کلمات، از تو جان می‏گیرند؛ چنانکه حقیقت از تو ایمان می‏گیرد.
تو، راه بلدی اگر تو خوش بنویسی، صراط، مستقیم است.

قسم به قلم!
 

قسم به تو؛ قسم به شکوه تو؛ قسم به آزادگی تو؛ قسم به ایستادگی تو؛ خداوند، به تو قسم می‏خورد چنین: «ن والقلم...»
و درود بر راه مقدس تو که ادامه راه پیامبران و امامان علیه‏السلام ، است! سلام بر تو که قد افراشته‏ای چون شهیدان سربلند در برابر ظلمت!
سلام بر تو که جوهرت، از خون شهیدان حقیقت است!
سلام بر عدالتی که تو با ایمانی ابدی، می‏نویسی‏اش.

پابه‏پای تو
 

با تو، در کوچه‏های دور افتاده نهج‏البلاغه، می‏توان قدم زد.
با تو، می‏توان در آسمان صحیفه سجادیه بال گشود.
با تو، می‏توان خدا را نوشت.
با تو، می‏توان نوشت هرچه دریا را، هرچه آسمان را بهشت را تو می‏نویسی؛ همان‏گونه که عشق را نوشته‏ای، همان‏گونه که مادر را.
رودها، صدای رهایی تواند و درخت‏ها، فصل همیشه سبز جاودانگی تو.
اگر با صراط مستقیم تو به آسمان‏ها برسم، پرنده‏گی‏ام همیشه در اوج خواهد بود.
مرا بنویس!
با تو، مشق عشق می‏کنم.
تو را که در دست می‏گیرم، احساس غرور می‏کنم.
پیشانی نوشت تاریخ را تو یادگار گذاشته‏ای.
تاریخ، مدیون توست.
تو، تاریخ را به قدمت تاریخ، زنده نگه داشته‏ای. هرچه را تو می‏نگاری، حقیقت بودن می‏گیرد. کلمات، دست در دست تو می‏آیند تا به جاودانگی برسند مرا خدایی کن؛ مرا جاودانه کن؛ مرا به اوج ببرد، مرا بنویس؛ آن‏گونه که خداوند می‏خواهد.
بنویس که دست‏هایم، سراسر کلمه شده‏اند، تا بنویسی‏ام! مرا از نو بنویس! بنویسم که عاشقم کنی؛ بنویسم که پرنده شوم بنویسم...

می‏ستایمت، قلم!
 

نویسنده: سیدحسین ذاکرزاده
مَقسومِ آیه‏های روشنِ روشنگری، میراث‏دارِ شایسته نهفته‏های بی‏پیرایه دل، منتهایِ مقدسِ مسیر فکر و قلب و دست، پاسدارِ استوارِ نشئه‏های تجلّی، بی‏حاشیه خزانِ صفحه سپید اوراق، بی‏پیرایه نقاد متون پوسیده زمان، بی‏واهمه فریادِ اعتراض، دلواپسِ عقده‏های نگشوده و پندهای نشنیده، کهنسالْ قصه‏گوی رازدار، قَلم؛ می‏ستایمت.

همه به قلم مدیون‏اند
 

در امتداد اوراق زمان، گویا و خاموش، برو و چراغ روشن‏گری را یکدم از خویش جدا مکن.
اناالحق گویان و منصوروار، به سوی عروجِ‏دار، بشتاب و از هیچ فریادی نهراس!
رسالتِ مقدست را بر دوش بگیر و بر سقف آسمان بتابان!
فراموش مکن که برای چه آمده‏ای!
دنیا به تو مدیون است. حکمت، نور، اشراق، تجلی و پرواز، به تو مدیونند. حکیم، شاعر، عارف، عالم و انسان، به تو مدیون است، قلم، میراث روشنِ رسولانِ راستین.

نکند با ظلم بنشینی!
 

تو شده‏ای بانیِ خیر رحمت. از نگفته‏ها می‏گویی و از ندیده‏ها خبر می‏دهی، دل به دل می‏رسانی، راز می‏گشایی و گره.
اما نکند رسالتِ متین خویش را فراموش کنی و دامن به نادیده‏ها بزنی! نکند قدر خود را نشناسی و بی‏مقدار، اسیر دست ناکسان شوی!
نکند تیغ شوی، چماق شوی! نکند با ظلم بنشینی و با زخم همراه شوی! نکند بنگاری آنچه را که جز آه، حاصلی ندارد! نکند از سپیدی اوراق حکمت، به تاریکی بی‏چون و چرای پوچی هبوط کنی! نکند...

سلام بر قلم!
 

نویسنده: سودابه مهیجی
سلام بر سوگند پروردگار که تو را در آیه‏هایش صدا کرده است!
سلام بر تو که در قرآن خدا، نامت جاودانه است! پروردگار، تو را تقدیس کرد و به خاکیان بشارت داد تا در رکاب تو، تمامی حقیقت را بر جریده عالم ثبت کنند.
تو را آن‏گونه آفرید که از گلوی تو، خون کلمات آسمان و زمینی بر صفحه‏ها جاری شود. تو را آفرید تا بسرایی، بنویسی؛ تا رازهای شگفت آفرینش را فریاد کنی.

اگر قلم نبود...
 

«در آغاز هیچ نبود... تنها کلمه بود...»... و کلمات، در وادی ناگفتنی، سوت و کور مانده بودند. واژه‏ها سر به مُهر و بی‏ابراز سپری می‏شدند. هیچ حنجره‏ای مأذون نبود تا صدها و حرف‏ها را بر زبان آورد.
هیچ دهانی سوادِ دانستنِ واژه‏های قدسی را در دل نداشت.
تو اگر نمی‏آمدی، تو اگر از دست‏های خالق یکتا، بر خاک هبوط نکرده بودی و خاکیان تو را نمی‏دانستند، سکوت تا همیشه زندگی، حکمفرمای لحظه‏ها می‏ماند و هیچ صدایی، هیچ کلمه‏ای در گنبد گیتی، به ردّپایی خواندنی بدل نمی‏شد و نامرئی معنی و حقیقت، در لباسی دیدنی، به ظهور نمی‏رسید.

شمشیر بی‏پروا
 

قلم، عصاره تمام خلقت بی‏پرده خداست؛ شمشیر بی‏پروایی است که در دست هر کسی به رقص درمی‏آید و هر زبانی آن‏گونه که می‏خواهد، از رهگذار او خواندنی می‏شود.
اگر کلمه‏های لایزال پروردگار، بر جبین ورق‏ها و دفترها فروریخت و نشست و قرآن خواندی جاودانه شد، اگر نام پروردگار در گوشه گوشه هستی به گوش‏ها رسید و در چشم‏ها رویید، اگر تمام شگفتی‏های کائنات را ناباورانه و عاشقانه می‏خوانیم و در دل‏هایمان سرازیر می‏کنیم، به یمن حنجره همیشه سبز قلم است که در تمام لحظه‏ها و فصل، شکوفه می‏زند و جوانه‏هایشان در اوراق پراکنده هستی، به چشم می‏آیند.

من و تو
 

تو در دست من نشسته‏ای و من با تو از خودت می‏نویسم. تو را به سینه می‏فشرم. به اشک‏هایم تو را سوگند می‏دهم و تمام شوریدگی‏های روزگارم را با تو در میان می‏گذارم.
نفس‏های مرا، بغض‏ها و خنده‏های لبریزم را، دردهای ازلی و ابدی، مرا، همه جا نوشته‏ای.
به یُمن تو، شانه‏های همیشه سنگین من، غصه‏های بی‏سرنوشت را تاب می‏آورند و کمر خم نمی‏کنند.
به یمن تو، من خویش را در برگ برگ شعرها و واژه‏ها تکثیر می‏کنم و ادامه خود را در آینه‏های مکرّر هستی، به نظاره می‏نشینم.
تو مرا به اهالی روزگار بگو.
تو مرا افشا کن که تلاطم روزگار، در دلم گرداب‏های سهمگین به پا کرده است تو مرا بنویس که سیلاب واژه‏ها، ریشه‏های خسته‏ام را از خاک به در نیاورد.

با همین قلم
 

نویسنده : سیدمحمود طاهری
جوهر قلم، بوی خون شهید می‏دهد؛ بوی طراوت عطر خدا.
با قلم، می‏توان پای آسمانیان را به زمین باز کرد، ملکوت را کاوید و به سر چشمه نور رسید.
قلم، می‏تواند زمینیان را با آسمان و ماده را با معنا پیوند دهد.
می‏توان با عصای قلم، معجزه کرد و از دل سیاهی‏های تاریخ، چشمه‏های حقیقت جاری ساخت.
می‏توان قلم را اژدهایی کرد و با آن، جادوی آنان که اهل باطلند را بلعید و حق را به کرسی نشاند.
می‏توان با قلم، جان بخشید و بیدار کرد. دست‏هامان، به یاری قلم، می‏تواند در دستان خدا قرار گیرد و تا مصافحه فرشتگان، ما را اوج دهد.

قلم عالم و خون شهید
 

آن‏گاه که قلم، قامت برافرازد، حصار نادانی فرو می‏ریزد و چون می‏درخشد، تاریکی‏ها محو می‏شود و پیش پای آدمیان روشن می‏شود.
با قلم، می‏توان، آیه‏های خداپرستی را تکثیر و خواب‏های خوش مهرورزی را تعبیر کرد.
قلم که می‏نویسد، شهید غبطه می‏خورد و احساس می‏کند که از کاروان اهل قلم، جا مانده است.
چنانچه رسول خاتم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله فرمود: «روز قیامت، مُرکّب عالمان و خون شهیدان، با هم وزن می‏شوند و مرکّب عالمان، بر خون شهیدان برتری می‏یابد».
خوشا به حالمان، اگر آن‏گاه که می‏نویسیم، پروردگارمان به قلم‏هایمان اشاره کند و بفرماید: «نآ والقَلَم وَ ما یَسطُرُونَ».

سوگند به قلم!
 

نویسنده: رقیه ندیری
سوگند به قلم، گرفتار شده‏ام در میان انبوه کلمات! من در تلاقی احساس‏های مختلف، گرفتار شده‏ام. حالا چشم‏هایم به دنبال پنجره‏ای آشنا می‏گردند؛ پنجره‏ای که شاید با دستان تو بازی می‏شود؛ با دستانی که بر سفیدی کاغذ می‏تازند و ردپایی از چله‏ها را برایم جا می‏گذارند.
واژه‏ها را کنار هم می‏چینی و می‏گذری و دفترت از تراکم حرف‏های گفتنی و نگفتی پر می‏شوی.
اما یادت باشد، من سرگردانی‏ام را بر دفترت پله خواهم کرد. تنهایی‏ام را پی دست‏های تو خواهم فرستاد و تلخی اطرافم را به محضر احساس رسوب کرده در نوشته‏هایت خواهم کشاند.
یادت باشد، آسمان آبی را در کلامت متمرکز کنی و زلالی رود را!
به احساست بگو، برای آنها که به دنبالش می‏آیند، در حالی‏که غبار سردرگمی در زوایای روحشان نشسته است، گوشه چشمی داشته باشد.
به احساست بگو، همیشه یک تکه سعدی یا یک جرعه حافظ را در لابه‏لای حرف‏هایت بنشاند، تا منِ درگیر در گوشه‏های دنج دفترت، آرام بگیرم.
یادت باشد، خنده‏هایت را دست کم یکی در میان، برای من جا بگذاری، تا پس از بغض‏های مداوم، نفس تازه کنم و حال و هوای گُر گرفته‏ام را التیام ببخشم.
به احساست بگو، هوای جنون روزافزون مرا داشته باشد.

کهن‏ترین آموزگار
 

نویسنده: روح‏اللّه‏ حبیبیان
عزیز گمنام، «قلم»! از وقتی که بشر، چیزی را در خاطره چند هزار ساله خود به یاد می‏آورد، تو، به یاد ماندنی‏ترین خاطره اویی. گاهی در هیئتی سخت و آهنین، علامت‏های خط میخی را بر سینه سنگ‏ها حک می‏کردی و گاهی پَری زیبا بودی که سبکبال، در دست دوست‏داران علم، سماع مستانه داشتی. امروز هم در ظاهری شاید زیباتر و پیچیده‏تر، در کنار مایی و خردسالان ما حتی نخستین تصاویر خیال خود را بر صفحه کاغذ؛ با تو ترسیم می‏کنند. تو در میان خردسالان، تا پیشکسوتان و کهنسالان عرصه علم و معرفت، حضوری همیشگی داری.
می‏دانم تا بشر بر این کره خاکی باقی است، تو هم همراه و او خواهی بود. تو هرگز فراموش نمی‏شوی. مگر انسان، کهن‏ترین آموزگار خود را فراموش خواهد کرد؟!

مهجورترین قسم خدا
 

نویسنده: حسین امیری
مثل دیوانه‏ها از خواب می‏پری و صدایم می‏کنی. تو هم مثل من، بدخوابی من هم مثل تو، شب بیدارم.
من از دیدن زخم‏های فروخورده بشر و تو از نوشتش. من از شنیدن آه مظلوم و تو از گفتنش.
ای قلم؛ همراز شب‏نشینی‏های اهالی مجلس آشفتگی! جام بگردان، جرعه‏ای از خستگی‏ات را در پیاله کن و حوالتی به تنهایی مدام من.
ای قلم، ای مهجورترین قسم خدا! به خدا بی‏تو تنهایم.

سر به بالای نی سپردن
 

شباهنگام، که کوفه در کوفه، غربت مسلم اندیشه به گوش کاروان حسین عشق نمی‏رسد؛ شباهنگام که پشت میله‏های زندان تن، مختار روح، در بند پسر مرجانه است، فریاد زدن، مردان مرد می‏خواهد.
باید به کربلای افکار ***! باید به دنبال راه نجاتی، سربه بالای نی سپرد!
هر حقیقتی را کربلایی‏ست و حقیقت علم را کربلای روشن‏گری می‏باید.
*** وقت قلندر پیشه‏گان سخن که زکات زندگی را به شمشیر قلم می‏پردازند!

در شاهراه واژه‏ها
 

سینه عریان کرده‏ای، پیش شمشیر ملامت. به میدان تاخته‏ای، برباره بلاغت.
مدتی است، خود کلام شده‏ای؛ در شاهراه واژه‏ها سفر می‏کنی، از اعماق اندیشه می‏گذری؛ گذری و نظری.
شلاق شو، به جان عزیمت، بگو تا خفتگان، بیدار شوند که عالم، جملگی صبح رحیل است.

به رنگ صدای رسولان
 

باره سرهنگان اندیشه، بتاز! از این بیابان بگذر؛ تاختنت، صفای جهاد دارد، گفتنت، به رنگ صدای رسولان است.
بر این کویر ترک خورده بنویس: عشق! بر آن کوه سترون بنگار «همت»!
بر آن دریای لجوج، بر آن موج سرکش بگو: «امید»!
باره سرهنگان اندیشه، قلم ابر کشور باور مردمان بگذار، بر اریکه سلطنت آرزوها بنشین، سخن بگو که گفتنت جهاد است.

همدم تنهایی
 

نویسنده: زینب مسرور
وقتی غمگینم، وقتی دلم می‏گیرد، وقتی وجودم سرشار از عشق می‏شود؛ می‏آیی؛ دست در دستم می‏گذاری، سنگ صبورم می‏شوی، امیدم می‏بخشی.
می‏آیی؛ بر سینه سفید دفتری می‏لغزد، روحم را پالایش می‏کنی، سبکم می‏کنی آرامم می‏کنی آه! اگر تو نبودی...

تو شاهدی
 

شاهد ظلم ظالمان، شاهد عشق الهی عارفان، شاهد احساسات پاک شاعران، شاهد وارستگی و شجاعت و صداقت شهیدان و شاهد تمام حقیقت‏های پنهان.
آری! تو شاهدی.
تو بزرگ و مقدسی؛ آن‏گونه که خداوند، به تقدست سوگند می‏خورد؛ آن‏گاه می‏فرماید «نآ وَ القَلَمِ وَ ما یَسطُرون».

بهانه‏ای شیرین
 

نویسنده: بهزاد پودات
قلم، بهانه بود تا تو را بنویسم.
حروف الفبا، دست مرا گرفتند و پابه‏پا بردند از «باء» بسم اللّه‏ به «میم» الرحیم رسیدم و یاد گرفتم که بنویسم: بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم و بخوانم و با تو حرف بزنم.
قلم، بهانه‏ای شیرین بود که نام تو را در دهانم ریخت. قسم به قلم و آنچه می‏نویسند؛ که دوستت دارم.

یار من قلم
 

از وقتی که با کلمات دوست و آشنا شدم، سعی کردم تو را بنویسم و قلم مرا یاری کرد که بنویسم، آنچه را نمی‏توانستم بنویسم و بخوانم، آنچه را نمی‏توانستم بخوانم.
قلم، دنیای تاریکم را آبی آسمانی کرد و طرح وجودم را روشن.
و من که در خودم مرده بودم، دوباره متولد شدم.
وقتی قلم‏ها حرف می‏زنند، سکوت سنگین دفتر شکسته می‏شود. زبان قلم‏ها با هم فرق می‏کند؛ اما همه مثل هم می‏نویسند؛ گاهی خیالی و گاهی واقعی؛ گاهی شعر و گاهی متن؛ گاهی از شادی و گاهی از غم و...
وقتی قلم حرف می‏زند، ناگفته‏ها، گفته می‏شود. حرکت قلم‏ها، نگاه قلم‏ها و دغدغه‏هایشان با هم فرق دارد.
قلم‏ها، رسالتشان بزرگ است؛ اگر صاحبان قلم و قلم فرسایان بدانند که چه می‏نویسند و چه می‏نگارند.

ردپای روشن
 

روی خطوط ساده دفتر می‏دوی و دلشوره‏هایت را فریاد می‏زنی. هرجا که خسته می‏شوی، می‏ایستی. از جسم خسته تو، نور می‏ریزد؛ ولی جسم تو هر روز و هر لحظه، در ذهن سفید دفتر حل می‏شود و آرام آرام آب می‏گردد. تو اگر پایان هم بگیری ـ که نمی‏گیری ـ، از رد پایت می‏شود تا انتهای جاده را پیمود. تو راهت روشن است و می‏شود از راه تو به مقصد رسید.

نِگرش از پی نگارش
 

منسیه علیمردای
اگر حریت‏ها، در زنجیرهای استبداد و خودکامگی محبوس‏اند؛ اگر دل‏های عارفان و عدالت پیشه‏گان، به جرم دل‏دادگی به حق و حقیقت می‏سوزند؛ اگر سرها در تقابل نیستی و هستی، هدایت و ضلالت، رشد و سکون، سربه دارند و اگر این همه سوزش دل‏ها، حبس حریت‏ها و تقابل نیکی‏ها و بدی‏ها را دیده‏ها می‏نگرند، سینه‏ها تاب نمی‏آورند و مشت‏های خشمگین می‏آشوبند؛ چون قلم‏ها می‏نگارند.
از آغاز تاکنون، سطر به سطر، ورق ورق «نگارش» و از پیِ آن، دانه دانه «نگرش» و عاقبت: سینه سینه، موج موج آشوب بر نابرابریها.

جوهر سیاه و خون سرخ
 

هر بار، قیامتی به قامت قلمی بی‏باک و پرده دَر به پا می‏شود، جوهر سیاه نیشتر قلم با افشره‏های سرخ شهادت، هم‏سنگ، بلکه گران سنگ‏تر از آن می‏گردد.
آن‏گاه که رسول پاکی‏ها، مشت‏کوبِ فرق جاهلیت؛ محمد مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله در شأن قلم ندا می‏دهد که: «مِدادُ الْعُلماءِ اَفضَلُ مِن دِماءِ الشُّهداءَ؛ قلم دانشمندان، ارزشمندتر از خون شهداست».
و ایمان می‏آوریم به «قلم» و نگارش.

نوشتن؛ منت الهی
 

نویسنده: جواد محدثی
حتی تصور اینکه آدمی بر روی این کره خاکی نوشتن نداند و نتواند از این راه با کسان دیگر ارتباط برقرار کند، عذاب آور و وحشتناک است. در آن صورت، انسان‏ها در واقع برتری چندانی بر حیوانات نداشتند؛ زیرا همه اندیشمندان هر دوره، باید مسائل و راه حل آنها را از ابتدا شروع می‏کردند و چندان نمی‏توانستند بر دانش‏های پیشین، چیزی بیفزایند. به همین دلیل است که حضرت امام صادق علیه‏السلام در کلامی گهربار، به موضوع اهمیت قلم به دست گرفتن و نوشتن اشاره می‏کند و آن را منتی الهی می‏داند و می‏فرماید: «خداوند با نعمت نوشتن و حساب کردن، بر مردم، از نیک و بد، منت نهاد و اگر این دو کار نبود، آنان گرفتار اشتباه می‏شدند».

قلم
 

نویسنده: الهام بصائري
تاريخ نوشتار در مفهوم وسيع خوأ، به ساليان بسيار دور برمي گردد. استفاده از ابتدايي ترين وسايل از قبيل سنگ و چوب و استخوان، تا استفاده از پيشرفته ترين وسايل الکترونيکي براي نوشتن، نشان دهنده اصرار و سماجت آدمي بر ارائه و حفظ افکار خود است که اين مسئله، اهميتي بيشتر از قدمت کتابت دارد.
نوشتن، زمان و مکان خاصي نمي خواهد و اين دليلي بر جاودانه بودن قلم است. خداوند بر قلم سوگند ياد مي کند و حتي سوره اي به همين اسم نازل مي فرمايد:
پيشوايان اسلام نيز در احاديث بي شماري به ياران خود تأکيد کردند که به حافظه خودقناعت نکنند و احاديث اسلامي و علوم الهي را به رشته تحرير درآوردند و براي آيندگان به يادگار بگذارند.
با توجه به اهميت قلم و نوشتار، روز چهاردهم تيرماه به پيشنهاد انجمن قلم ايران و تصويب شوراي فرهنگ عمومي، به عنوان روز قلم در تقويم رسمي جمهوري اسلامي ايران به ثبت رسيد.

حرف نخستین
 

نویسنده: محمد سعید میرزایی
حرف نخستین که قلم در گرفت...
... و چون «قلم» نوشتن آغاز کرد،
و اولین نقطه بر سپیدیِ جهان در «وجود» آمد،
دری به منظومه «وجود» گشوده شد،
و انسان چشم گشود،
و کرانه‏های «آگاهی» را نظاره کرد.
«و در ابتدا کلمه بود»
پس در ابتدا «قلم» بود
و قلم از آنِ خداوند بود
و از این گونه بود که خداوند به قلم، قسم خورد،
و نوشتن، عطیه‏ای الهی شد، آدمی را.
و آن‏گاه قلم، کلمه کلمه در ظلمات جهان بارید،
تا بیشه‏زاران «کلام» و «حکمت» در کویر آگاهی آدمی برویند و انسان در برهوتِ «نادانستگی» آواره نماند...

شعر
 

قلم به دست گرفتم که حرف حق بنويسم
هر آنچه را نتوان گفت بر ورق بنويسم
قسم به جان قلم خورده ام که ناي قلم را
به دست گيرم و تا آخرين رمق بنويسم
بر آن سرم که به رغم محيط در همه جايي
هر آنچه حق بپسندد به حقِ حق بنويسم
برگرفته از :
اشارات - تیر 1387، شماره 110
اشارات - مرداد 1385، شماره 87
اشارات - تیر 1383، شماره 62
اشارات :: تیر 1386، شماره 98
منبع: http://www.hawzah.net